عرفانعرفان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات نی نی مون

انتخاب نام

امروز با بابایی بالاخره تقریبا تصمیم نهایی رو برای شما چهار تا اسم انتخاب کردیم. بردیا عرفان رادین کارن که البته فعلا نظرمون رو بردیا هست اما دلمون میخواد شما دوستان هم کمکمون کنید. ممنونتون میشیم. عسل مامان کاشکی تو هم دوستش داشته باشیم. ...
15 اسفند 1393

سونوگرافی ناهنجاری و تعیین جنسیت

دیروز یکی از بهترین روزهای عمرم بود. یه روز پر از عشق یه روز پر از خنده و شادی. از ذوق و شوق با بابایی نیم ساعت زودتر به مطب دکتر حسینی رفتیم. البته توی برگه ای که بهمون داده بودن گفته بودن که ساعتی که وقت داده میشه یه زمان ضمنی هست . ممکنه تا یک ساعت تاخیر برای سونو داخل فرستاده بشیم . ولی از اونجایی که کلی ذوق داشتیم نیم ساعت زودتر رسیدیم. خیلی دلهره داشتیم ولی سعی می کردیم که خودمون رو آروم نشون بدیم و لبخند بزنیم. زمان می گذشت و ما راجع به همه چی حرف می زدیم الی شما عزیز دل من . می ترسیدیم نکنه نگرانی از بین کلمات به گوش اون یکی برسه. انقدر که شما نازی و گل ما زیاد معطل نشدیم بعد از 25 دقیقه اسم مامان رو خوندن و من ...
14 اسفند 1393

یک روز قبل از سونوگرافی

هفته پیش روز پنج شنبه بود که برای سونو گرافی وقت گرفتم. خانوم منشی برای روز 14 اسفند ساعت 4/30 بعد از ظهر به من وقت داد. اون روز می گفتم یعنی این یک هفته هم می گذره؟؟؟ به جرات می تونم بگم که تمام هفته رو برای سلامتی شما و استواری زندگی سه نفرمون دعا کردم. به امید خدا و به حق همین روزهای عزیز خدا دعای من رو هم برآورده می کنه. دلم برات تنگ شده خوشگل مادر . دلم برای شنیدن صدای قلب لک زده الان قطعا خیلی بزرگتر شدی. و از همه مهمتر اینکه قراره تک تک اعضای بدن شما چک بشه. راستی جنسیت شما هم مشخص میشه. هرچند که من و مامانی طاقت نیاوردیم و دیروز یه دوری تو بازار زدیم و دوسری لباس برای نوزادی شما خریدیم. وای اگر بد...
13 اسفند 1393

هفته 17 و ملاقات با پزشک

سلام عزیزکم امروز با هزار شوق پیش دکتر رفتم . پیش خودم فکر می کردم که امروز حتما خانوم دکتر یا خودش جنسیت شما رو میگه یا برام سونو می نویسه. خلاصه اینکه رفتم پیشش بعد از حال و احوال شروع به معاینه کرد. قضیه اینکه دلم خیلی درد میکنه رو براش گفتم گفت که رو تخت دراز بکشم تا معاینه کنه منو . بعد از معاینه گفت که شکمم به خاطر تورم و نفخ روده ها خیلی بزرگ شده و روی رحم سنگینی می کنه . به خاطر همین باید از این ماه شکم بند بارداری ببندم. بعد هم صدای قلب نازنینت رو شنیدم. و دوباره خواست وزن منو اندازه بگیره . که خودم گفتم وزنی آنچنان اضافه نشده . باز هم برای اطمینان وزن گرفته شد. از اول بارداری تا به حال 1 کیلو اضافه...
29 بهمن 1393

حس اولین تکان های تو

عزیزکم، دردونه مادر از خوشحالی لبخند از روی لبم کنار نمیره. صبح که از خواب بیدار شدم مثل خیلی از روزها اومدم پذیرایی و زیر آفتاب دراز کشیدم تا ویتامین D مشتی به بدن بزنیم. خلاصه که صبحانه رو که خوردم همین طور که دراز کشیده بودم به سمت چپ بدنم حس کردم که یه چیز کوچولو تو بدنم قل خورد مثل یه توپ کوچولو. باورم نمی شد... و باور هم نکردم. تا اینکه غروب که داشتم خونه رو مرتب می کردم حس کردم زیر دلم تیر میکشه. اومدم رو مبل دراز کشیدم . اما همین که دراز کشیدم یه ضربه محکم ( البته اندازه زور یه نی نی گولو ده سانتی) به سمت چپ شکمم خورد. دیگه شک کردم ولی هر چی صبر کردم هیچ اتفاقی نیافتاد. بلند شدم تا بقیه کارهای خونه رو انج...
18 بهمن 1393

14 هفته

عزیزکم این روزها میگذره با دل دردهایی که میاد و میره . شبا خوابم خیلی بد شدم . خیلی اذیت میشم . کلافه میشم و همش تکون میخورم. دو شبه که یه راه حل پیدا کردم برای خواب. پنجره اتاق رو باز می کنم و با یه لباس نخی نازک می خوابم. طفلی بابایی اگه سردش هم باشه میگه نه هوا خوبه. خلاصه کلی نشونه از حضور نازنینت برام آوردی. دیشب بابایی وقتی داشت جریان دوستش رو تعریف می کرد یه هو دلم برات تنگ شد. میدونی بابایی بعد از سالها یکی از دوستان زمان دانشگاه خودش رو پیدا میکنه و متوجه میشه که دوستش هم منتظر به دنیا اومدن یه نی نی ناز مثل شما هستن. اونم دقیقا تو همون تاریخ که شما گل من زمینی قراره بشی. ایشالا همه نی نی های دنیا صحیح...
14 بهمن 1393

miss you a lot

دردونه ی مادر عزیزکم دلم برای دیدنت یه ذره شده. من نمیدونم این همه ادم که هر روز هی دارن مثلا برای پیشرفت درس میخونن چی کار میکنن. چرا هیچ کدومشون یه دستگاه بی ضرر اختراع نمیکنن که مامانای منتظر مثل من هر روز یه نگاهی به نی نی کوچولوشون تو شکمشون بندازن. خب این مامانا گناه دارن دلشون برای نی نی هاشون تنگ میشه . مسئولین چرا رسیدگی نمی کنن. ای بابا راست میگم بخدا. شوخی نیست . دلم برای نی نی جونم تنگ شده . تا 4 اسفند چقدر باید صبر کنم. خوب سخته بابا جون. جوجه طلایی مادر برای بار هزارم ازت میخوام محکم به شکم مامانی بچسب تا سر وقتش بیای بیرون. خوب هم بخور که خوب بزرگ بشی سلامت سلامت باشی. دوستت دارم دنیا دنیا ...
7 بهمن 1393

یه قرار ملاقات دیگه با خانوم دکتر

مثل هر روز صبح برای ساعت 10 روبروی در مطب بودم که با در بسته مواجه شدم... اولش کلی نگران شدم که چی شده نکنه من روز اشتباهی اومدم. خلاصه سریع به بابایی زنگ زدم تا ببینم که درست اومدم یا نه؟ که خوب ... درست بود. پیش خودم گفتم شاید منشی هنوز نیومده حالا یه چند دقیقه ای صبر می کنم. همین طور که داشتم تو خیابون چشم می گردوندم چشمم به منشی مطب افتاد که داشت میومد . وقتی سلام و احوال پرسی کردم خیلی شیک گفت دکتر امروز ساعت یک میاد جراحی داره . فکر کن حتی یه زحمت به خودشون ندادن که زنگ بزنن. من هم از خدا خواسته رفتم تو بازار یه دوری زدم یه ساعتی هم خونه مامان بزرگم رفتم. راستی تو دوری که تو بازار زدم اولین خریدم رو هم برات کردم ...
1 بهمن 1393

غربالگری سه ماهه اول

صبح ساعت 6 بیدار شدم تا هم صبحانه بخوریم هم کم کم حاضر بشیم بریم برای غربالگری. ساعت 8 صبح ازمایشگاه بودیم برای پذیرش یه سری فرم دادن که پر کنم. و بعدش منو فرستادن برای ازمایش . دستم رو کلی سوراخ کردن. نمی دونم از اضطراب بود یا از چیز دیگه نه خون زیادی تونستم بدم و نه رگ دستم پیدا می شد. خلاصه با بدبختی یه مقدار خیلی کم از من خون گرفتن. یه ادرس دادن گفتن به این آدرس مراجعه کن برای سونوNT . با بابایی به سمت سونو رفتیم اونجا هم یه کم معطل شدیم خانوم منشی بد اخلاقش به من میگفت آب میوه شیرین بخور . اما خوب منم خودم رو میشناختم صبح مایعات اذیتم می کرد. گوش نکردم ولی کلی شکلات خوردم. حتی وقتی نوبت من شد یه دونه شکلات هنوز تو دهنم بود. ...
28 دی 1393