حس اولین تکان های تو
عزیزکم، دردونه مادر
از خوشحالی لبخند از روی لبم کنار نمیره.
صبح که از خواب بیدار شدم مثل خیلی از روزها اومدم پذیرایی و زیر آفتاب دراز کشیدم تا ویتامین D مشتی به بدن بزنیم.
خلاصه که صبحانه رو که خوردم همین طور که دراز کشیده بودم به سمت چپ بدنم حس کردم که یه چیز کوچولو تو بدنم قل خورد مثل یه توپ کوچولو. باورم نمی شد...
و باور هم نکردم.
تا اینکه غروب که داشتم خونه رو مرتب می کردم حس کردم زیر دلم تیر میکشه. اومدم رو مبل دراز کشیدم . اما همین که دراز کشیدم یه ضربه محکم ( البته اندازه زور یه نی نی گولو ده سانتی) به سمت چپ شکمم خورد.
دیگه شک کردم ولی هر چی صبر کردم هیچ اتفاقی نیافتاد.
بلند شدم تا بقیه کارهای خونه رو انجام بدم . بعد از اینکه کارها تموم شد. رفتم یه سری خوراکی آوردم تا بخورم . همین که خوردن من تموم شد. دوباره حس کردم این بار انگار از بالا به پایین قل خورد .
دیگه مطمئن شدم که خودتی آخه این حس مثل هیچ کدوم از حس هایی که تا حالا داشتم نبود.
بابایی که کلی قربون صدقه ات رفت . باورش نمیشد .
همش می پرسه چه جوریه؟ چه حسی داره؟
وای رو ابرام . دوستتتتتتتتتتتتتتتت دارم یه دنیا