عرفانعرفان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات نی نی مون

 

ممنون از حضورتون.

لطفا برای سلامتی نی نی من صلواتی بفرستید.

 

با تشکر

عید 96 هم تموم شد

پسر عسلی مامان هر روز لبخند به لبم میاری و هر روز خدا رو به خاطر داشتنت شکر می کنم. انقدر بامزه شدی که نمیدونم از کجا بگم  هنوز من رو به مامان بودن قبول نداری ولی بابایی رو هم بابا صدا می کنی هم مامان ولی من  هی دل غافل [ درست نوشتم؟]  در هر صورت عاشق توپ بازی هستی و عاشق فلش کارت هات  هر دو زبان رو تقریبا متوجه می شی و عاشق شعر های مادر گوس کلاب و پپا پیگ هستی. نمیتونم بگم حرف میزنی بیشتر هر چی می گیم رو تکرار می کنی . اما شیرین و دوست داشتنی  امسال عید یه مریضی سخت گرفتی وقتی بالا می آوردی انگار جون من رو بالا می آوردی  خیلی سخت بود ایشاله هیچ وقت دیگه مریض نشی من و بابای...
22 فروردين 1396

عیدت مبارک

شازده عیدت مبارک وروجک مامان امسال به امید خدا و در کنار تو حتما سال خوبی رو داریم سال رو در حالی شروع کردیم که دلم پر از آرزو بود در حالی که تو یه پسته دستت گرفته بودی و همه زندگیت این بود که اون پسته رو باز کنی. خیلی شیطون و شیرین شدی البته کارای خطرناک هم زیاد میکنی . مثلا با شیر گاز بازی می کنی همش در حال صعود به بالا هستی . با قیچی بازی می کنی . دوست داری خودت میوه پوست بکنی و... مامان بابا و خیلی چیزهای دیگه رو که بهت میگیم درست تکرار می کنی . اما هنوز من رو آبجی و بابایی رو آیی صدا می کنی. درکت از انگلیسی و فارسی داره هر روز بهتر میشه . کارهایی که می کنه خیلی باعث تعجب میشه . مثلا با تلویزیون و دی وی دی یا گوشی...
1 فروردين 1396

متاسفم پسرکم

روزها انقدر زود از پی هم میگذره که حتی یادم میره باید به وبلاگت سر بزنم. انقدر شیرین و دوست داشتنی شدی که تمام وقت من رو پر کردی. از صبح که بیدار میشیم تا خود شب یا در حال انجام کارهای خونه هستم یا در حال بازی با شما عزیز دلم .😘 زیبا شدی و جسور . نمیدونم واقعا خیلی باهوشی یابه چشم من و بابایی باهوش میای. 😍😍😍😍😍 خیلی دوستت داریم. میدونم خیلی چیزها رو نگفتم مثل اولین هات  اما همه رو از بر هستم دیر چهار دست و پا راه رفتی دقیقا ده ماه ۱۱ روزت بود اما با فاصله خیلی کم راه افتادی توی روز تولدت . اولین دندونت روز مادر در اومد تو عید. با مامانی برات آش دندونی پختیم . هنوز دقیق کلمات رو نمیگی (البته احتمال زیاد به دلیل دو زبانه شدنت هست) ...
12 آذر 1395

خیلی دیر اومدم ، اما اومدم

سلام گل مامانی عزیز دردونه ام ، خیلی دیر اومدم میدونم ولی باور کن خودت باعثش هستی. عشقم انقدر شیطون شدی که اصلا وقت سر خاروندن ندارم. ساعت پرواز میکنه و روزها همین طور پشت سرهم میگذره و من همین طور سرم به تو عزیز دلم مشغوله. همه چی خیلی خوبه . من هم خیلی بهتر شدم و خدا رو شکر بهترین پسر دنیا رو دارم. امروز که دارم می نویسم روز 23 اردیبهشت هست یعنی شما 9 ماه و 23 روزه که پیش ما هستی. شاید یکی دو هفته است که شروع کردی به تلاش برای چهاردست و پا رفتن و دقیقا 2  روز هست که چهاردست و پا میری ولی غر میزنی و راه میری دردونه مامان هدیه روز مادر من یه هدیه خاص بود . دو تا دندون کوشولوی ناز برای شما آش دندونی پختیم ت...
23 ارديبهشت 1395

نزدیک سال نو

نزدیک سال نو هست و همه چی خیلی خیلی تند میگذره . مثل رشد زیبا و دلنشین شما . مثل روزهای خاطره انگیز شما دو هفته ای بود که مریض بودی ، چند روز و شب پشت سر هم تب کردی و روز پنجم تبت قطع شد و تمام تنت پر از دونه های ریز شد. فکر کردیم که شاید سرخک و سرخچه گرفته باشی اما پزشک بعد از معاینه شما بهمون گفتن که یه عفونت ویروسی ساده است. اما ظاهرا دونه ها تنت رو میخاروند و خیلی سخت بود برای شما از صبح تا شب تو بغل من بودید و بهونه گیری میکردی. متاسفانه بیشتر یکی دو قاشق غذا نمیخوردید. روزهای سختی بود ولی خدا رو شکر تموم شد و شما شدی پسرک شکموی خودم. تقویم شما رو چاپ کردم حتما عکسش رو میذارم.  سرم به شما حسابی گرم شده .  ...
27 اسفند 1394

16 بهمن

امروز روز 16 بهمن تولد دایی علی هست . دایی علی مهربون عرفان تولدت مبارک روزها و شب ها خیلی زود میگذره . یه مدت خواب شبت بد شده . کاملا ترس از جدایی معرو ف رو می تونم حس کنم. شبها انقدر بی قراری می کنی تا بغلت کنم و کنار خودم بخوابونم . تازگی ها هم که به پهلو می خوابی و با دو دستت صورتم رو می گیری و میخوابی. لذت می برم از حضور شیرینت . خیلی حس زیباییه حضور گرمت . صبح و شب من از لب خندهات پر کردی . این مدت شبها بعد از اینکه می خوابیدی دو سه ساعتی بیدار می موندم تا تقویم سال جدید شما رو آماده کنم . خدا رو شکر تموم شد . فقط باید برم چاپ کنم . خیلی خوشگل شده عشقم . دو مدل تقویم برات درست کردم . من که عاشقشون شدم. ه...
16 بهمن 1394

خیلی وقته

خیلی وقته که نتونستم بیام تو وبت بنویسم . عزیزم راستش این بیماری بد جور گرفتارم کرده . خیلی کند شدم . و ماشاالله شما هم که وروجک .خوب وقت نمی کنم بنویسم . الان هم که تونستم یه سر بیام شما رو خوابوندم و خوشبختانه کار زیادی نیست . شش ماه گذشت . هر روز با حضور شما پر از شیرینی و امید بود. حضورت به من نیرو میده تا قوی تر از همیشه قدم بر دارم و برای سلامتی بیشتر تلاش کنم. شیرینم بهترینم نمیدانی که چه لذتی از حضورت دارم. با نگاه کردنت با شیطنت هات با هزار و یک کارت من و متعجب می کنی و لبم رو خندون . [اگر درست نمی نویسم بهم حق بده ، حول شدم و عجله دارم آخه هر لحظه امکان داره بیدار بشی.] فرشته آسمونی مامان از کارهای این دورانت بگم . پ...
4 بهمن 1394

دوماهگی

دو ماهگی شما فرشته آسمونی مامان تو شرایطی گذشت که به جای خنده و شادی تو خونه ما فقط صدای ناله و درد و گریه و دعا بود. صدایی که از همه بیشتر شما گل پسرم و دایی ارشیا کوچولو رو اذیت می کرد. درک اتفاق های بدی که داشت برامون می افتاد خیلی سخت بود. روزگار خیلی سخت بود و پر از عذاب هر روزی که می گذشت و شما بزرگتر می شدی اشک چشم من برای نابود شدن یه آرزوی دیگه ام برای شما بیشتر می شد. به سختی می تونستم شما رو بغل کنم و سخت تر شیر دادن شما بودن . گاهی انقدر درد می کشیدم که شیر دادن به شما تو 4 یا 5 مرحله انجام می شد. نمی تونستم کاری کنم . فقط دعا می کردم زودتر خوب بشم. از دکترم می خواستم که کاری کنه که من فقط بتونم روی ویلچر بشینم . داشتیم ...
28 آذر 1394

گاه نگار 40 روزگی

امروز که دارم خاطرات آن روزهایی که باید می نوشتم را می نویسم هنوز بیمارم. خیلی کوتاه برات تعریف می کنم که وقتی که 16 روزت بود مریض شدم.خیلی سخت و امروز که نزدیک سه ماهگی ات هست هنوز مریض هستم.به خاطر اون دو تا آمپول بی حسی که داشتم خیلی ناگهانی از روز 16 دیگه نتونستم راه برم و این راه نرفتن کاملا شبیه فلج شدن بود با این تفاوت که درد خیلی زیادی داشت روزها و شب های زیادی فقط صدای آه و ناله و گریه من از خونه شنیده می شد و تو عزیزکم با صبوری تمام این فراز و نشیب ها رو تحمل کردی . نمیخوام از غم های خودم بگم . خدا رو شکر امروز با کمک آقای دکتر با کمک واکر دوباره دارم راه میرم و به زودی زود به امید خدا دوباره مثل قبل میشم. امید خوب شدن رو از ...
22 مهر 1394