عرفانعرفان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات نی نی مون

خیلی دیر اومدم ، اما اومدم

سلام گل مامانی عزیز دردونه ام ، خیلی دیر اومدم میدونم ولی باور کن خودت باعثش هستی. عشقم انقدر شیطون شدی که اصلا وقت سر خاروندن ندارم. ساعت پرواز میکنه و روزها همین طور پشت سرهم میگذره و من همین طور سرم به تو عزیز دلم مشغوله. همه چی خیلی خوبه . من هم خیلی بهتر شدم و خدا رو شکر بهترین پسر دنیا رو دارم. امروز که دارم می نویسم روز 23 اردیبهشت هست یعنی شما 9 ماه و 23 روزه که پیش ما هستی. شاید یکی دو هفته است که شروع کردی به تلاش برای چهاردست و پا رفتن و دقیقا 2  روز هست که چهاردست و پا میری ولی غر میزنی و راه میری دردونه مامان هدیه روز مادر من یه هدیه خاص بود . دو تا دندون کوشولوی ناز برای شما آش دندونی پختیم ت...
23 ارديبهشت 1395

نزدیک سال نو

نزدیک سال نو هست و همه چی خیلی خیلی تند میگذره . مثل رشد زیبا و دلنشین شما . مثل روزهای خاطره انگیز شما دو هفته ای بود که مریض بودی ، چند روز و شب پشت سر هم تب کردی و روز پنجم تبت قطع شد و تمام تنت پر از دونه های ریز شد. فکر کردیم که شاید سرخک و سرخچه گرفته باشی اما پزشک بعد از معاینه شما بهمون گفتن که یه عفونت ویروسی ساده است. اما ظاهرا دونه ها تنت رو میخاروند و خیلی سخت بود برای شما از صبح تا شب تو بغل من بودید و بهونه گیری میکردی. متاسفانه بیشتر یکی دو قاشق غذا نمیخوردید. روزهای سختی بود ولی خدا رو شکر تموم شد و شما شدی پسرک شکموی خودم. تقویم شما رو چاپ کردم حتما عکسش رو میذارم.  سرم به شما حسابی گرم شده .  ...
27 اسفند 1394

16 بهمن

امروز روز 16 بهمن تولد دایی علی هست . دایی علی مهربون عرفان تولدت مبارک روزها و شب ها خیلی زود میگذره . یه مدت خواب شبت بد شده . کاملا ترس از جدایی معرو ف رو می تونم حس کنم. شبها انقدر بی قراری می کنی تا بغلت کنم و کنار خودم بخوابونم . تازگی ها هم که به پهلو می خوابی و با دو دستت صورتم رو می گیری و میخوابی. لذت می برم از حضور شیرینت . خیلی حس زیباییه حضور گرمت . صبح و شب من از لب خندهات پر کردی . این مدت شبها بعد از اینکه می خوابیدی دو سه ساعتی بیدار می موندم تا تقویم سال جدید شما رو آماده کنم . خدا رو شکر تموم شد . فقط باید برم چاپ کنم . خیلی خوشگل شده عشقم . دو مدل تقویم برات درست کردم . من که عاشقشون شدم. ه...
16 بهمن 1394

خیلی وقته

خیلی وقته که نتونستم بیام تو وبت بنویسم . عزیزم راستش این بیماری بد جور گرفتارم کرده . خیلی کند شدم . و ماشاالله شما هم که وروجک .خوب وقت نمی کنم بنویسم . الان هم که تونستم یه سر بیام شما رو خوابوندم و خوشبختانه کار زیادی نیست . شش ماه گذشت . هر روز با حضور شما پر از شیرینی و امید بود. حضورت به من نیرو میده تا قوی تر از همیشه قدم بر دارم و برای سلامتی بیشتر تلاش کنم. شیرینم بهترینم نمیدانی که چه لذتی از حضورت دارم. با نگاه کردنت با شیطنت هات با هزار و یک کارت من و متعجب می کنی و لبم رو خندون . [اگر درست نمی نویسم بهم حق بده ، حول شدم و عجله دارم آخه هر لحظه امکان داره بیدار بشی.] فرشته آسمونی مامان از کارهای این دورانت بگم . پ...
4 بهمن 1394
1