خاطره روز زمینی شدنت
از شب قبل شروع باید بکنم. آخرین شبی که من تو از یه جسم برای زندگی استفاده می کردیم. آخرین شبی که فقط من حست می کردم. چه شبی بود اون شب. قرار بود از ساعت 11 شب دیگه هیجی نه آب و نه غذا . عزیز و مامان جون اومده بودن تا صبح با هم بریم بیمارستان. دل تو دلم نبود. تا مامان جون و بابایی رو نگاه می کردم اشک از چشمام می ریخت. پر از هیجان و استرس بودم. نمی دونستم چی در انتظارمه . اضطراب سلامتی تو همه جونم رو گرفته بود. همش نگران بودم نکنه این نه ماه برات کم گذاشته باشم. ساعت 10 شب شام خوردیم البته من تمام طول روز جز سوپ چیزی نخورده بودم و برای شام هم باز سوپ خوردم. انقدر اضطراب داشتم که حتی مثل شب های قبل که دو سه بار برای خ...