عرفانعرفان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات نی نی مون

خاطره روز زمینی شدنت

1394/5/9 13:54
نویسنده : mamani
571 بازدید
اشتراک گذاری

از شب قبل شروع باید بکنم. آخرین شبی که من تو از یه جسم برای زندگی استفاده می کردیم. آخرین شبی که فقط من حست می کردم.

چه شبی بود اون شب.

قرار بود از ساعت 11 شب دیگه هیجی نه آب و نه غذا . عزیز و مامان جون اومده بودن تا صبح با هم بریم بیمارستان.

دل تو دلم نبود.

تا مامان جون و بابایی رو نگاه می کردم اشک از چشمام می ریخت.

پر از هیجان و استرس بودم.

نمی دونستم چی در انتظارمه . اضطراب سلامتی تو همه جونم رو گرفته بود.

همش نگران بودم نکنه این نه ماه برات کم گذاشته باشم.

ساعت 10 شب شام خوردیم البته من تمام طول روز جز سوپ چیزی نخورده بودم و برای شام هم باز سوپ خوردم.

انقدر اضطراب داشتم که حتی مثل شب های قبل که دو سه بار برای خوردن بیدار میشدم گرسنه هم نشدم.

قرار بود تا ساعت پنج و نیم بخوابیم . تا صبح چشم رو هم نذاشتم برای اینکه فکرهای بد نکنم تا صبح تو نت گشتم . با دوستام تو تلگرام که همه مامانای مردادی بودن صحبت کردم. ساعت یک ربع به پنج دیگه طاقت نیاوردم و رفتم که دوش بگیرم . کم کم بقیه هم بیدار شدن تا نماز صبح رو بخونن.

بعد از حمام نمازم رو خوندم و آماده شدم.

مامان جون هم مثل من اضطراب داشت تمام شب میومد و حال من رو چک می کرد مثل من اصلا نخوابید. بابایی سعی می کرد ریلکس باشه و از چشماش استرس کاملا معلوم بود.

آخرین عکس ها رو با لب خندون انداختیم و از زیر قرآن رد شدم تا دوباره با لب خندون وقتی شما رو به بغل گرفتم برگردم خونه.

...

به سمت بیمارستان حرکت کردیم تمام طول راه صلوات می فرستادم اعظم خاله و عمو محمود هم منتظر بودن که بیان بیمارستان . جلوی بیمارستان اعظم خاله شروع به فیلم برداری کرد . خنده های پر از استرس تحویلش می دادم . بابایی رفت پذیرش تا کارها رو انجام بده. بعد به من گفتن که برم سمت بلوک زایمان میدونستم دیگه نمی تونم ببینمشون تا عمل به خاطر همین خداحافظی کردم. اشکام همین طوری میومد. با مامان رفتیم بلوک زایمان.

دو پرستار مزخرف اونجا بودن که برای شیفت شب بودن . خیلی بد برخورد کردن. دوست داشتم برگردم خونه . نذاشتن با مامانم خداحافظی کنم. عصبانی بودم اما دهنم قفل شده بود.

گفتن که برم به یه اتاق تا آزمایش های قبل از عمل رو انجام بدم. گان رو که پوشیدم دیدم پرستارها عوض شدم . خدا رو هزار بار شکر کردم که اون دو تا رفتن . پرستار های جدید خوش برخورد بودن و با مهربونی با استرس من کنار می اومدن . آزمایش ها انجام شد و رفتن به اتاق دیگه تا زمانی که بگن برم اتاق عمل . قبل از من 2 نفر دیگه اومده بودن و اونها همه کاراشون زودتر انجام شده بود. و سرم به دست منتظر بودن در حالی که من هنوز سرم نگرفته بودم.

روز قبل با خانوم دکتر صحبت کرده بودم و گفته بود که به امید خدا ساعت 8 عمل رو شروع می کنیم پنج دقیقه از ساعت 8 گذشته بود و من فکر می کردم که حالا حالا قرار نیست برم اتاق عمل . همین طوری که با بقیه مامانا داشتم می گفتم و می خندیدم اسم خودم رو شنیدم که گفتن برم اتاق عمل . چشمام گرد شده بود.

با خنده به پرستاره گفتم نه بابا من که هنوز کار دارم تموم نشده کارام هنوز.

گفت نگران نباش یک دقیقه بیشتر طول نمی کشه.

گفتن که رو ویلچر بشینم . دستام داشت می لرزید. سعی می کردم رو حرکت هاتت تمرکز کنم. یه مقدار در پشتم باز بود که از اونجا دیدم که بابایی، مامان جون و اعظم خاله اومدن بالا پشت در بلوک زایمان .

خوشحال شدم که میتونم یه بار دیگه ببینمشون .

وقتی از اونجا اومدیم بیرون همه یه بار دیگه باهام روبوسی کردن و از ما جدا شدن ما با آسانسور رفتیم بالا اتاق عمل . وقتی در آسانسور باز شد دیدم که باز اومدن بالا و یه بار دیگه می تونم پیششون باشم.فقط با چشم ها ی پر از اشکم نگاهشون میکردم. خیلی زود خداحافظی ها تموم شد و من وارد یه محیط سر و سبز شدم .

همه لباس سبز پوشیده بودن.دکترم رو دیدم که تو اتاق پزشک ها با لبخند منتظرم نشسته .نگران بودم . وارد اتاق عمل که شدم بهم گفتن که روی تخت دراز بکشم همه کسایی که تو اتاق عمل بودن مهربون بودن و با خوشرویی با من صحبت می کردن .

زمانی که می خواستن سوند وصل کنن برای اینکه نترسم به این فکر می کردم تا شب از دستشویی رفتن راحتم و دردی بابت اون نمی کشم.

درد نداشت فقط یه سوزش کم . یک عالمه بتادین رو من خالی کردن . متخصص بیهوشی که اومد ازم راجع به سنم و اسم شما پرسیدن و کلی شوخی کردن تا استرسم کم بشه . قرار شد که با بی حسی عمل بشم ولی بعد از دو بار تلاش من یه کوچولو هم بی حس نشدم. به همین دلیل من رو بیهوش کردن.

چیز زیادی از بعدش به یاد ندارم . اما به ترتیب اینها یادمه که :

1- تو محوطه ورودی اتاق عمل بابایی اومده بود و برای جابجایی من رو تخت ها داشت کمک می کرد. یادمه ازش پرسیدم بچم رو دیدی؟ که گفت هنوز نه.

2- تو آسانسور که خوشحال بود و میگفت بخندم تا باهاش عکس بندازم.

3- تو اتاقم بودم که یه سری اومدن گفتن همه به جز مامانش بیرون باشن تا لباس هاش رو عوض کنیم.

4- دوباره دو تا پرستار اومدن و خواستن که همه برن بیرون . اومدن بالا سر شکمم که پرسیدم میخواین شکمم رو فشار بدید. گفت نه زیاد . ولی فشار دادن و خیلی هم درد داشت.

5- داشتم به شما شیر میدادم.

اما بقیه اش رو تقریبا به خاطر دارم. نه خیلی زیاد ولی بهتر از قبل بهوش اومده بودم.

خب درد داشتم . نمیتونستم به پهلو بخوابم حتی پاهام رو هم تکون نمیتونستم بدم. اما شما بودی کنارم و این کافی بود برای شادی.

تو تایم ملاقات همه نزدیکام اومدن دیدنم و همه شما گل پسرم رو دیدن.

زندگی مامان سختی اون روز از شبش شروع شد از درد اولین بار بلند شدن و راه رفتن نمیگم چون در مقابل حال بد شما هیچ بود.

نمیدونم چی شده بود قبل از اینکه شما رو به ما بدن ولی از بعد از ظهر شما تا زمانی که شیر میخوردی خوب بودی در غیر اینصورت نمیتونستی نفس بکشی و سیاه می شدی. دو سه بار از ترس مامان جون شما رو برد قسمت پرستاری و اون ها حال شما رو خوب کردن ولی وقتی دیدم که نه این قضیه ادامه داره از مامان جون خواستم که بخواد شما رو ببرن پیش متخصص. اولین بار پرستارها گفتن نیازی نیست باید یه شستشوی معده بدیم خوب میشه. این کار رو کردن و فقط نیم ساعت شما خوب بودی  و دوباره حالت بد شد که اینبار قبول کردن متخصص شما رو ببینه.

ایشون تشخیص دادن که شما رو ببرن بخش نوزادان و یکبار دیگه شستشو بدن. بعد از نیم ساعت که شما رو تحویل دادن ، گفتن که تا نیم ساعت شیر بهت ندم. بعد از نیم ساعت که شیر دادن دهان شما و بدن من یه مقدار خونی شده بود ولی خدا رو شکر دیگه بهتر شدی و دیگه اون مشکل پیش نیومده بود.

روز سختی بود اما گذشت و چه زیبا گذشت.

خدا رو شکر که پیشمی .

خدا رو شکر که سالمی

پسرم دنیای من دوستت دارم.

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان تازه کار
19 مرداد 94 17:52
آخییی، واقعا روز به دنیا اومدن اولین فرزند، بهترین روز زندگی آدمه. من که آرزوم اینه که دوباره اونروز برام تکرار بشه.