عرفانعرفان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات نی نی مون

یک روز قبل از سونوگرافی

هفته پیش روز پنج شنبه بود که برای سونو گرافی وقت گرفتم. خانوم منشی برای روز 14 اسفند ساعت 4/30 بعد از ظهر به من وقت داد. اون روز می گفتم یعنی این یک هفته هم می گذره؟؟؟ به جرات می تونم بگم که تمام هفته رو برای سلامتی شما و استواری زندگی سه نفرمون دعا کردم. به امید خدا و به حق همین روزهای عزیز خدا دعای من رو هم برآورده می کنه. دلم برات تنگ شده خوشگل مادر . دلم برای شنیدن صدای قلب لک زده الان قطعا خیلی بزرگتر شدی. و از همه مهمتر اینکه قراره تک تک اعضای بدن شما چک بشه. راستی جنسیت شما هم مشخص میشه. هرچند که من و مامانی طاقت نیاوردیم و دیروز یه دوری تو بازار زدیم و دوسری لباس برای نوزادی شما خریدیم. وای اگر بد...
13 اسفند 1393

هفته 17 و ملاقات با پزشک

سلام عزیزکم امروز با هزار شوق پیش دکتر رفتم . پیش خودم فکر می کردم که امروز حتما خانوم دکتر یا خودش جنسیت شما رو میگه یا برام سونو می نویسه. خلاصه اینکه رفتم پیشش بعد از حال و احوال شروع به معاینه کرد. قضیه اینکه دلم خیلی درد میکنه رو براش گفتم گفت که رو تخت دراز بکشم تا معاینه کنه منو . بعد از معاینه گفت که شکمم به خاطر تورم و نفخ روده ها خیلی بزرگ شده و روی رحم سنگینی می کنه . به خاطر همین باید از این ماه شکم بند بارداری ببندم. بعد هم صدای قلب نازنینت رو شنیدم. و دوباره خواست وزن منو اندازه بگیره . که خودم گفتم وزنی آنچنان اضافه نشده . باز هم برای اطمینان وزن گرفته شد. از اول بارداری تا به حال 1 کیلو اضافه...
29 بهمن 1393

حس اولین تکان های تو

عزیزکم، دردونه مادر از خوشحالی لبخند از روی لبم کنار نمیره. صبح که از خواب بیدار شدم مثل خیلی از روزها اومدم پذیرایی و زیر آفتاب دراز کشیدم تا ویتامین D مشتی به بدن بزنیم. خلاصه که صبحانه رو که خوردم همین طور که دراز کشیده بودم به سمت چپ بدنم حس کردم که یه چیز کوچولو تو بدنم قل خورد مثل یه توپ کوچولو. باورم نمی شد... و باور هم نکردم. تا اینکه غروب که داشتم خونه رو مرتب می کردم حس کردم زیر دلم تیر میکشه. اومدم رو مبل دراز کشیدم . اما همین که دراز کشیدم یه ضربه محکم ( البته اندازه زور یه نی نی گولو ده سانتی) به سمت چپ شکمم خورد. دیگه شک کردم ولی هر چی صبر کردم هیچ اتفاقی نیافتاد. بلند شدم تا بقیه کارهای خونه رو انج...
18 بهمن 1393

14 هفته

عزیزکم این روزها میگذره با دل دردهایی که میاد و میره . شبا خوابم خیلی بد شدم . خیلی اذیت میشم . کلافه میشم و همش تکون میخورم. دو شبه که یه راه حل پیدا کردم برای خواب. پنجره اتاق رو باز می کنم و با یه لباس نخی نازک می خوابم. طفلی بابایی اگه سردش هم باشه میگه نه هوا خوبه. خلاصه کلی نشونه از حضور نازنینت برام آوردی. دیشب بابایی وقتی داشت جریان دوستش رو تعریف می کرد یه هو دلم برات تنگ شد. میدونی بابایی بعد از سالها یکی از دوستان زمان دانشگاه خودش رو پیدا میکنه و متوجه میشه که دوستش هم منتظر به دنیا اومدن یه نی نی ناز مثل شما هستن. اونم دقیقا تو همون تاریخ که شما گل من زمینی قراره بشی. ایشالا همه نی نی های دنیا صحیح...
14 بهمن 1393

miss you a lot

دردونه ی مادر عزیزکم دلم برای دیدنت یه ذره شده. من نمیدونم این همه ادم که هر روز هی دارن مثلا برای پیشرفت درس میخونن چی کار میکنن. چرا هیچ کدومشون یه دستگاه بی ضرر اختراع نمیکنن که مامانای منتظر مثل من هر روز یه نگاهی به نی نی کوچولوشون تو شکمشون بندازن. خب این مامانا گناه دارن دلشون برای نی نی هاشون تنگ میشه . مسئولین چرا رسیدگی نمی کنن. ای بابا راست میگم بخدا. شوخی نیست . دلم برای نی نی جونم تنگ شده . تا 4 اسفند چقدر باید صبر کنم. خوب سخته بابا جون. جوجه طلایی مادر برای بار هزارم ازت میخوام محکم به شکم مامانی بچسب تا سر وقتش بیای بیرون. خوب هم بخور که خوب بزرگ بشی سلامت سلامت باشی. دوستت دارم دنیا دنیا ...
7 بهمن 1393

یه قرار ملاقات دیگه با خانوم دکتر

مثل هر روز صبح برای ساعت 10 روبروی در مطب بودم که با در بسته مواجه شدم... اولش کلی نگران شدم که چی شده نکنه من روز اشتباهی اومدم. خلاصه سریع به بابایی زنگ زدم تا ببینم که درست اومدم یا نه؟ که خوب ... درست بود. پیش خودم گفتم شاید منشی هنوز نیومده حالا یه چند دقیقه ای صبر می کنم. همین طور که داشتم تو خیابون چشم می گردوندم چشمم به منشی مطب افتاد که داشت میومد . وقتی سلام و احوال پرسی کردم خیلی شیک گفت دکتر امروز ساعت یک میاد جراحی داره . فکر کن حتی یه زحمت به خودشون ندادن که زنگ بزنن. من هم از خدا خواسته رفتم تو بازار یه دوری زدم یه ساعتی هم خونه مامان بزرگم رفتم. راستی تو دوری که تو بازار زدم اولین خریدم رو هم برات کردم ...
1 بهمن 1393

غربالگری سه ماهه اول

صبح ساعت 6 بیدار شدم تا هم صبحانه بخوریم هم کم کم حاضر بشیم بریم برای غربالگری. ساعت 8 صبح ازمایشگاه بودیم برای پذیرش یه سری فرم دادن که پر کنم. و بعدش منو فرستادن برای ازمایش . دستم رو کلی سوراخ کردن. نمی دونم از اضطراب بود یا از چیز دیگه نه خون زیادی تونستم بدم و نه رگ دستم پیدا می شد. خلاصه با بدبختی یه مقدار خیلی کم از من خون گرفتن. یه ادرس دادن گفتن به این آدرس مراجعه کن برای سونوNT . با بابایی به سمت سونو رفتیم اونجا هم یه کم معطل شدیم خانوم منشی بد اخلاقش به من میگفت آب میوه شیرین بخور . اما خوب منم خودم رو میشناختم صبح مایعات اذیتم می کرد. گوش نکردم ولی کلی شکلات خوردم. حتی وقتی نوبت من شد یه دونه شکلات هنوز تو دهنم بود. ...
28 دی 1393

صبور بودن سخت است

سخته که آدم بخواد صبوری کنه وقتی یه دنیا دلهره تو وجودمونه. سخته بخواد بگه خوبم هیچی نیست وقتی یه عالمه دلتنگه . و سخته با همه این حال های بد مریض داری کنی. آره گلکم، بابایی امروز حالش خیلی بد بود. تب و لرز شدید کرده بود. هنوز هم تب داره. خیلی حالش بده مامانی. براش دعا کن زودی خوب بشه . آخه فردا قراره بیایم که تو رو ببینیم. تو هم خوب باش تا بابایی انرژی بگیره. تا دل من شاد بشه. برای دیدنت لحظه شماری می کنیم . دردونه مادر قرار ما فردا ساعت 8 صبح  
26 دی 1393