آهای آهای خبر دار خدا یکی از فرشته هاش رو برای من فرستاده
بله دیروز دیگه بابایی طاقت نیاورد . گفت من هم باید به همه بگم. تو راه خونه یه جعبه شیرینی خرید . آخه مامان بابایی خونه ما بود. تا رسید سریع بهش خبر رو داد و اونم انقدر خوشحال شد که گریه کرد. بعد هم به من گفت که به مامان خودم خبر بدم اما خوب من روم نشد . برای همین بابایی خان خودش خبر رو داد. بابایی میگفت مامانی انقدر خوشحال شده بود که سه بار پشت سره هم میپرسید تو رو خدا راست میگی؟ ولی کلی به ارشیا خندیدم تا فهمید گفت الان خونتونه ؟ دختره یا پسر؟ بقیه هم با زحمت های مامان بزرگ ها با خبر شدن. بابابزرگ هم کلی خوشحال شد و کلی تبریک گفت . دایی علی هم همینطور . همه کلی هیجان زده بودن. راستی یه دونه خواهری منم پ...