عرفانعرفان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات نی نی مون

قرار ملاقات 21 با خانوم دکتر مهربون عزیزم

همین که وارد اتاق شدم خانوم دکتر گفت وااااااااای چقدر عوض شدی؟ تپل شدی؟ نشستم و با کلی انرژی که از خانوم دکتر می گرفتم سوالام رو مطرح کردم. هم وزن من رو چک کرد که گفت یک کیلو بیشتر از میزان تعیینی اضافه کردم و هم ضربان قلب شما چنان لگد محکمی به دست خانوم دکتر زدی که هم ضربان قلبت تند شد هم دست خانوم دکتر پرید بالا. کلی خندید از شیطنت شما . قرار شد یه سری آمپول و قرص برای این سرفه ها مصرف کنم تا زودی خوب بشم چون اصلا برای شما گل پسرم خوب نیست. جلسه خیلی خوبی بود و قرار شد از این به بعد هر دو هفته یکبار برم. آخه دیگه داره به اومدن شما نزدیک میشیم. کاشکی سرویس خوابت زود برسه دستمون تا بتونم اون جشنی که دلم میخواد رو برات...
22 ارديبهشت 1394

روزهای خرید

درست ده روز قبل از اینکه جنسیت شما مشخص بشه من و مامانی برای خرید سیسمونی تقریبا همه بازارهای سیسمونی رو زیر پا گذاشتیم. من که لذت میبرم از خرید کردن برای شما نفسم. تقریبا تمام وسایل و لباسهای شما خریده شده. روز پنج شنبه هم با بابایی رفتیم و سرویس خواب شما رو سفارش دادیم ولی متاسفانه دقیقا سه روز قبل از تاریخی که میخواهیم جشن سیسمونی شما رو بگیریم آماده میشه. فقط خدا کنه دیر تر از اون نشه. منم بد جور درگیر کارای خورده ریز و تزئینات هستم تا اینکه یکم کارها جلو بیافته . حتما عکس اتاقت رو برات میذارم مامانی. هنوز که حاضر نشده . کوچولوی شیطون مامان این روزها هر لحظه با ضربه های قویت میگذره. کاری کردی که همیشه احساس شادی...
19 ارديبهشت 1394

دل تنگی

روزهام شده حس ضربه های تو نازنین تر از جانم شب هام شده حس حرکت و جابه جایی تو گاهی البته بیشتر وقتها دوست ندارم که این روزها بگذره دوست دارم برای همیشه تو دلم باشی تا این عاشقانه های بین من و تو تا ابد باشه. تا ابد تو ناز کنی و من ناز بکشم. وقتی دلم برات تنگ میشه.با انگشت اشاره دو تا ضربه آروم به شکمم می زنم و صدات می کنی و چند ثانیه بعد جواب شیرین تو رو می شنوم. چقدر دلچسبه که هستی. چقدر دلچسبه که برای تو زندگی می کنم . تو امید روز و شب های منی . به حضور تو سختی ها رو کنار می زنم و همه رو فراموش می کنم. امروز روز پدر هست عزیزکم. تو هم به بابایی گفتی روزت مبارک من که گفتم. دوستت دارم هزار تا. ...
12 ارديبهشت 1394

زود می گذرد

خیلی داره زود میگذره . شش ماهگی هم تو کمتر از دو هفته تموم میشه. و من اونقدر که تو مهمی از حضورت لذت نبردم. خیلی دوستت دارم. این روزها که هر روزش به برنامه ریزی و خرید برای تو می گذره لحظه ای لبخند از لبم کنار نمیره. دیروز با بابایی سر این موضوع به تفاهم رسیدیم که خرید کردن برای تو پسر نازم از هر چیزی شیرین تره. هر روز که چیز جدیدی به خرید هات اضافه می کنیم پر از عشق می شم و تمام خرید هات رو میریزم دورو بر خودم و نگاه می کنم و دوباره مرتب می کنم و سعی می کنم جور بهتری بچینمشون. بعضی وقتها طاقتم برای دیدنت تموم میشه و بعضی وقتها از شریک شدن تو با دیگران ناراحت میشم. امروز دوباره وقت دکتر داشتم خداروشکر همه چی خوب بود. ...
19 فروردين 1394

روزهای نوروزی با تو بودن

وروجک مامان این روزها به شما که خوش میگذره. همه هوای جفتمون رو دارند. مخصوصا تو این روزها که کلی خوراکی های خوشمزه دور و برمون رو گرفته . مثل خودم شکمویی حس می کنم . چون زود به زود باعث میشی که من گرسنه بشم. خیلی هم شیطون شدی. گاهی انقدر با قدرت لگد به مامانی میزنی که به راحتی دیده میشه. روز اول عید بابایی تخت خوابیده بود. شما هم که صبح زود گرسنه میشی و منو بیدار میکنی. شروع کرده بودی به دو صبحگاهی توی شکم من. منم که دیدم نخیر بابایی خوابالوی شما به این راحتی ها بیدار نمیشه. آروم دستش رو گرفتم و گذاشتم رو شکمم. شما هم چنان لگد محکمی زدی که بابا یه چشمش رو باز کرد گفت: اون بود؟ خیلی خندم گرفته بود از حو...
12 فروردين 1394

دو ساعت و اندی مانده به سال 1394

عشق مادر زندگی مادر این روزها همه در حال بدو بدو بودن تا کار های نیمه تموم خودشون تموم کنن تا برای سال جدید همه چی روبراه باشه. امیدوارم سالهای سال با شادی و خوشی زندگی کنی . برای آرزو دارم که هر زمان که به گذشته خودت نگاه میکنی لبخند به لبت بیاد. هستی مادر عاشقانه دوستت دارم . سال نو شما گل مادر هم مبارک. ...
29 اسفند 1393

اندر احوالات ما

نمیدونم چند روزه که به وبت سر نزدم؟ نه اینکه می شد و نمیومدم نه . شبکه تو محدوده ی ما قطع شده بود. والا خود شما بهتر از هر کسی می دونی که تموم روزهای من با یاد شما عزیز مادر میگذره. اما از احوالات این روزهای من و شما ... اولین مطلبی که باید براتون شرح بدم اینه که روز 20 اسفند شما یا بهتر بگم من وقت دکتر داشتم. هنوز جواب آزمایشم آماده نشده بود .اما سونوگرافی به دست رفتم مطب دکتر. خانوم دکتر مثل همیشه با لبخند و پر از انرژی حضور داشت. کلی سوال آماده کرده بودم که از ایشون بپرسم. برای همین اول سعی کردم سکوت کنم تا خانوم دکتر دقیقا همه موارد رو بررسی کنن. وقتی سونوگرافی شما گل نازنین رو دید گفت خوب خدا رو شکر همه چی خو...
29 اسفند 1393

انتخاب نام

امروز با بابایی بالاخره تقریبا تصمیم نهایی رو برای شما چهار تا اسم انتخاب کردیم. بردیا عرفان رادین کارن که البته فعلا نظرمون رو بردیا هست اما دلمون میخواد شما دوستان هم کمکمون کنید. ممنونتون میشیم. عسل مامان کاشکی تو هم دوستش داشته باشیم. ...
15 اسفند 1393

سونوگرافی ناهنجاری و تعیین جنسیت

دیروز یکی از بهترین روزهای عمرم بود. یه روز پر از عشق یه روز پر از خنده و شادی. از ذوق و شوق با بابایی نیم ساعت زودتر به مطب دکتر حسینی رفتیم. البته توی برگه ای که بهمون داده بودن گفته بودن که ساعتی که وقت داده میشه یه زمان ضمنی هست . ممکنه تا یک ساعت تاخیر برای سونو داخل فرستاده بشیم . ولی از اونجایی که کلی ذوق داشتیم نیم ساعت زودتر رسیدیم. خیلی دلهره داشتیم ولی سعی می کردیم که خودمون رو آروم نشون بدیم و لبخند بزنیم. زمان می گذشت و ما راجع به همه چی حرف می زدیم الی شما عزیز دل من . می ترسیدیم نکنه نگرانی از بین کلمات به گوش اون یکی برسه. انقدر که شما نازی و گل ما زیاد معطل نشدیم بعد از 25 دقیقه اسم مامان رو خوندن و من ...
14 اسفند 1393

یک روز قبل از سونوگرافی

هفته پیش روز پنج شنبه بود که برای سونو گرافی وقت گرفتم. خانوم منشی برای روز 14 اسفند ساعت 4/30 بعد از ظهر به من وقت داد. اون روز می گفتم یعنی این یک هفته هم می گذره؟؟؟ به جرات می تونم بگم که تمام هفته رو برای سلامتی شما و استواری زندگی سه نفرمون دعا کردم. به امید خدا و به حق همین روزهای عزیز خدا دعای من رو هم برآورده می کنه. دلم برات تنگ شده خوشگل مادر . دلم برای شنیدن صدای قلب لک زده الان قطعا خیلی بزرگتر شدی. و از همه مهمتر اینکه قراره تک تک اعضای بدن شما چک بشه. راستی جنسیت شما هم مشخص میشه. هرچند که من و مامانی طاقت نیاوردیم و دیروز یه دوری تو بازار زدیم و دوسری لباس برای نوزادی شما خریدیم. وای اگر بد...
13 اسفند 1393