دوماهگی
دو ماهگی شما فرشته آسمونی مامان تو شرایطی گذشت که به جای خنده و شادی تو خونه ما فقط صدای ناله و درد و گریه و دعا بود.
صدایی که از همه بیشتر شما گل پسرم و دایی ارشیا کوچولو رو اذیت می کرد.
درک اتفاق های بدی که داشت برامون می افتاد خیلی سخت بود. روزگار خیلی سخت بود و پر از عذاب هر روزی که می گذشت و شما بزرگتر می شدی اشک چشم من برای نابود شدن یه آرزوی دیگه ام برای شما بیشتر می شد.
به سختی می تونستم شما رو بغل کنم و سخت تر شیر دادن شما بودن . گاهی انقدر درد می کشیدم که شیر دادن به شما تو 4 یا 5 مرحله انجام می شد. نمی تونستم کاری کنم . فقط دعا می کردم زودتر خوب بشم. از دکترم می خواستم که کاری کنه که من فقط بتونم روی ویلچر بشینم . داشتیم به مهر نزدیک می شدیم و با باز شدن مدرسه ها خیلی سخت می شد برام . مامانی به خاطر دایی ارشیا می رفت و عزیز می اومد .
چاره ای نبود. باید روزگار می گذروندم افسرده و ناامید نمی شدم . هر زمان احساس یاس داشتم فقط نور چشمای تو برای من کافی بود تا دوباره برای مبارزه با مریضی نیروی دوباره ای بگیرم.
اواخر دو ماهگی شما کم کم می تونستم شما رو بذارم روی پام و با شما بازی کنم . عاشقت بودم . زیبا بودی و دوست داشتنی .یه فرشته کوچولوی آسمونی . مرد کوچیک مامانی بودی.
لبخند می زدی و حتی برای بازی هامون شکلک در می آوردی . کم کم حرف میزدی . البته بی هدف اما زیبا بود کلام گل پسرم.
نگاه کنجکاوت رو به همه جای خونه می گردوندی. آشپزخونه رو خیلی دوست داشتی . از حمام کردن هم لذت می بردی.
فندق مامان لحظه های بودن با شما بهترین لحظه هایی بود که تجربه کرده بودم.